نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

نی نی من گل گلی میشود

4شنبه دوم شهریور ماه تب کرده بود نمیدونستم از چیه همه میگفتن داره باز دندون درمیاره 2شب تب داشتی بالاخره طاقت نیاوردیم و با باباجون رفتیم دکتر .دکتر هم گفت مشکل خاصی نیست احتمالا از همون دندونه تب بر داد و شربت مسکن که اگه بیقرار شد بهش بدم ظاهرش خوب بود بازی میکرد و خوشحال ولی تب هم داشت شب باباجون بردش پشت بوم که هوا خنکه اونجا چرخ بزنه آب و هواش عوض شه ساعت 9 گذشت و خبری از نیکی نشد گفتم برم بهش سر بزنم دیدم باباجون رختخواب پهن کرده و هر دو دراز کشیدن اونقدر هوا خوب بود که منم پیششون دراز کشیدم و هر 3 خوابمون برد نیمه شب بلند شدم دیدم بدنش داغه رفتم پایین قطره هاش رو با گوشیم آوردم که سر ساعت بهش تب بر بدم اوایل شب خوب بود تازه دایی امید ...
5 شهريور 1390

قضیه خوابیدن 2

چند شبی بود که با عزیز جون بازم سر خوابیدن تو بحث داشتیم ساعت 3 نصفه شب با هم میشستیم و هرکدوم حرف خودمون رو میزدیم  عزیز جون میگفت به نیکی شیر بده گشنشه من میگفتم نیکی عادت داره شب تا صبح میخوابه نمیخوام عادتش رو به هم بزنم و اون شروع میکرد از اینکه تو مادر بدی هستی بچه ات گشنه است واست شیرخشک درست میکرد و من مخالفت میکردم میدونی دلبندم تو باید یاد میگرفتی که روز خوب بخوری و خوب بازی کنی و شب خوب استراحت کنی و این با منطق عزیزجون سازگار نبود هنوزم نیست تا 5 ماهگی شبا بهت شیر میدادم ولی از 5 ماهگی هم تختت رو جدا کردم هم سعی کردم موقع خواب خوب سیر باشی تا صبح بخوابی ساعت 4-5 صبح پا میشدم بهت شیر میدادم یکی از منطق های مامان این بود ک...
2 شهريور 1390

قضیه خوابیدن 1

اولا زیاد میومدیم خونه عزیزجون هم خودم دوست دارم هم تو اونا هم واست ضعف میکنن یه چند وقتیه که میخوام کمتر بیایم مبدونم روزایی که نمیایم هم تو دلتنگ میشی هم اونا ولی مشکل اینجاست که وقتی اینجاییم برنامه هات به هم میخوره واسه من خیلی مهمه که تو محیط شاد بزرگ شی جایی باشی که دوست داری و واست خوشاینده ولی همرده اون نظم واسم مهمه تو یکسال ونیم اول زندگی چون ضمیر آدم خامه هر چی توش بریزی میپذیره اگه این نظم نداشته باشه ذهن آشفته میشه نمیتونه هر روز یه چیزی رو قبول کنه  اینجا میایم تو دوست داری بازی کنی ولی موقع خوابته تو دوست داری به بقیه توجه کنی یادت میره باید غذا هم بخوری زیاد قطره آهن و ویتامین دوست نداری به حمایت از بابا جون نمیخوری و ...
2 شهريور 1390

غریبه ها!!

امروز یه اتفاق عجیبی افتاد خیلی عجیب بود ولی منو به فکر انداخت رفتیم خونه مامان ملیح(همسایه پایینی عزیز جون) که خیلی تو رو دوست دارن ولی از بدو ورود شروع به نق زدن کردی بغلشون نرفتی هیچ از بغل منم پایین نیومدی یه کم گردوندمت یه کم از راه دور اونا باهات حرف زدن یه کم بازیت دادم حتی پشت به اونها نشوندمت ولی ول کن نبودی انگار این نق های الکی میخواست راستکی بشه که گفتم نمیصرفه خداحافظی کردیم اومدیم خونه  یکی بهم میگفت بچه ها حس قوی دارن تو شناخت بقیه میتونن حس کنن کی واقعا از ته دل دوستشون داره نمیدونم تا چه حد این موضوع صحت داره ولی واسم عجیبه که با بعضی غریبه ها خیلی راحت کنار میای و با بعضیاشون حتی حاضر نیستی نگاشون کنی  ...
2 شهريور 1390

قضیه خواب3

2شب پیش مثل همیشه ساعت 10 شب خوابیدی بعد 1ساعت منم اومدم پیشت که بخوابم وقتی میایم خونه عزیز اتاق اونا واسه من و تو میشه فقط اونجا راحت شیر میخوری و اونجا راحت میخوابی . یه کبوتر اومده بود پشت اتاق خواب عزیز جون به خاطر سر و صداش پنجره رو بسته بودم ساعت 2 شب عزیز جون اومد و پنجره رو باز کرد که کاش اینکار رو نمیکرد تو بیدار شدی و از اونموقع بحث من و عزیز جون دوباره شروع شد  به مامان گفتم اگه چراغ رو روشن نکنی و حرف نزنی نیکی کوچولو خودش میخوابه مامان از اتاق رفت بیرون و  باباجون اومد تو یه کم پیشت دراز کشید و نازت کرد و بعد در یه حرکت برت داشت و بردت تو اتاق من خیلی سعی کردم که فقط استدلال کنم ولی هیچکدوم گوش نمیدادن عزیز همش می...
15 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد